نویسنده: سوزان زیمرمان
مترجم: حسین نیّر



 

نوشتن روندی طولانی از درون نگری است: سفری به سوی تاریک‌ترین مغاک‌های خودآگاهی، و مکاشف‌های آرام و طولانی است. من راه خود را در سکوت احساس می‌کنم و می‌نویسم، و در این مسیر اجزای حقیقت را، بلور‌های کوچکی را که در کف یک دست جا می‌گیرد، و را‌هام را در این جهان توجیه می‌کند، کشف می‌کنم.
ایزابل آلنده، پائولا (1)
ما تا فراتر از جایی که پیش از آن اسکی بازی کرده بودیم، به اسکی پرداختیم و تا محور اصلی راکیز (2) بالای الک ماونِ‌تین (3)، اوّلین صعود زمستانی من، بالا رفتیم. کمترین بادی نمی‌وزید، گرچه لایه‌های برف سرد و خشکی که دور ما را فرا گرفته بود، گواهی صادق بر نیروی زوزه عادی باد بود. رنگ آبی آسمان چشم ما را اذیت می‌کرد. خانه را روز گذشته در هوایی طوفانی ترک کرده و مطمئن بودیم که اسکی بازی در ژانتز‌هات (4) در هوایی کولاکی خواهد بود.
اواسط بعد از ظهر بود که عازمِ الک مون تِین شدیم. با یک صعود هماهنگِ آسان، و عبور از جبهه شمال به قله‌ی 4270 متری آن رسیدیم. در قله یک چشم‌انداز 360 درجه باز شد که از کاپیتول پیک (5) نزدیک آسپن (6) منطقه برهوت ماونت زیرکل (7) نزدیک چشمه‌های استیم بوت (8) تا قله‌های گُر و سلسله جبال ده مایلی (9) ادامه داشت.
من و پل از این که همراه کوهنوردانی با تجربه‌تر به سوی قله می‌رفتیم، با احساس غرور در پرواز بودیم. در راه بازگشت استراحت کردیم. من و پل روی یک رشته قله، رو به پایین لیز خوردیم و جئوف (10) و دیوید (11)، اسکی بازان حرفه‌ای، بالاتر، به طرف قله رفتند و روی شیب مناسبی برای چرخش ماهرانه ایستادند. وقتی به طرف پایین‌ترین نقطه قله شروع به اسکی کردیم، آن‌ها مشغول وقت گذرانی بودند. ما شروع به یک دور بازگشت با زاویه بسیار باز کرده بودیم که صدای غرش خفه‌ای را شنیدیم که پیش از آن هرگز نشنیده بودیم. من ابری سفید را در چند ده متری خود مشاهده کردم. برف به قدری سریع و آسان جابه جا می‌شد که ظرف چند ثانیه پی بردم این یک بهمن است و چند ثانیه دیگر نمی‌دانستم جئوف و دیوید کجا هستند.
من در حالی که به پایین و جایی که برف هم اکنون پای کوه انباشته شده بود، نگاه می‌کردم، به طرف پل اسکی کردم. بعد دیدم جئوف اسکی کنان به سوی ما می‌آید و در بالای شیب دیوید را دیدم که به آرامی به محلی که ما منتظر ایستاده بودیم، می‌آمد.
وقتی جئوف به ما پیوست، گفت: «خداوندا، چیز حیرت انگیزی بود!»
من پرسیدم: «چه اتفاقی افتاد؟»
«داشتم پایین می‌آمدم که بهمن آمد. به من الهام شد که باید سریع بجنبم.»
من به طرف دیگر کوه نگاه کردم و رد پای جئوف را دیدم. او عرض مسیر بهمن را به سلامت پیموده بود. اگر یک ثانیه معطل می‌کرد، از بین می‌رفت.
در پایین شیب جمع شدیم و رو به بالا به دامنه‌ی تپه - که حالا اثر یک ضربه بهمن با پهنای صد فوت روی خاک بی حفاظ قابل دیدن بود - و به پایین، جایی که برف همانند تخته‌های بتونی عظیمی که با هم به صورت یک توده درهم برهم روی یک ساختمان متروکه پرتاب شده بود، نگاه کردیم. درباره‌ی این که چقدر غیرمنتظره بود، چه سریع اتفاق افتاد، زاویه‌ی شیب و اوضاع برف در اوایل زمستان، حرف‌های بریده برید‌ه‌ای زدیم. همه می‌دانستیم که [بهمن] چقدر نزدیک بوده، امّا نمی‌توانستیم درباره‌ی این موضوع صحبت کنیم که چقدر خوشبخت بودیم که به عوض آن که مأیوسانه با کندوکاو به دنبال دستان مدفون خود باشیم، آنجا ایستاد‌ه‌ایم.
بعد از مدتی زانوانم شروع به لرزیدن کرد و دیگر وجود انگشتان پاهایم را حس نمی‌کردم. مجبور بودم برای جلوگیری از یخ زدنم، حرکت کنم. با سرعت هرچه تمام‌تر، اسکی کنان به سوی کلبه رفتم. گاه به گاه به عقب، دامنه تپه آسیب دیده نگاه می‌کردم.
بحرانها مثل سقوط بهمنها هستند. همه چیز است. بعد، ناگهان جابه جا می‌شود. بحران می‌تواند تشخیص یک نوع سرطان، یک تصادف اتومبیل، مرگ یک دوست، بازداشت یک کودک، از دست دادن یک شغلی، پایان یک ازدواج باشد. رؤیاها به هم می‌ریزد، و ما نگرانیم که اجزای زندگی ما هیچ وقت دوباره با هم متصل نشود. فریاد می‌زنیم، امّا هیچ کس نمی‌تواند صدای ما را بشنود؛ هر چه بیشتر در تاریکی فرو می‌رویم و نمی‌دانیم آیا هرگز باز شاهد روشنایی خواهیم بود!
جئوف امروز زنده است چون غریزه به او گفت که باید برخیزد و اسکی کند. او در واقع مجبور بود از میان بهمن حرکت کند. او نمی‌توانست بازگردد؛ حتی نمی‌توانست درنگ کند. مجبور بود به رفتن خود ادامه دهد.
ما بعضی اوقات امکان انتخابی جز آن که روی پایمان بایستیم و در بین بهمنهای زندگی اسکی کنیم، نداریم. مجبوریم به حرکت خود ادامه دهیم، در غیر این صورت از میان می‌رویم. نمی‌توانیم توقف کنیم یا برگردیم، در صورت توقف خود را زیر بار فشار تراژدی مدفون شده می‌بینیم.
با این همه، نیازمند دانستن این [نکته] هستیم که آنچه ممکن است در مقطعی عملی و کارا باشد، در مقطعی دیگر ناکارآمد است. ما بعد از تکان اوّلیه مجبوریم از حالت صرفاً زنده بودن و نفس کشیدن، به سوی شکوفایی حرکت کنیم. این امر فقط وقتی میسر است که میزان ضایعه را به طور کامل بشناسیم و در نهایت پذیرای آن شویم. اگر چنین نکنیم، می‌میریم، یا چیزی در ما می‌میرد. امّا ما غم و غصه را چگونه تحمل می‌کنیم؟ وقتی راهی را نمی‌شناسیم و یا نمی‌دانیم از کجا شروع می‌شود، چگونه شروع می‌کنیم؟ ما معنی «تمام کردن مدرسه» یا «انجام یک کارواش» یا «بازکردن» یک کلاف سردرگم (12) را می‌دانیم، امّا معنای از عهده یک مصیبت برآمدن چیست؟
من فکر می‌کردم باید برای سالهای سال ضایعه را تحمل کنم. فکر می‌کردم دقیقاً کاری می‌کنم که لازم است برای «ادامه دادن آن» انجام دهیم. در واقع، ادامه دادن آن بخشی از مشکل من بود. من برای ورود به چشم‌انداز کامل و عمق ضایعه، از سرعت خود به قدر کافی کم نکرده بودم. این باور که می‌توانم کاترین را «مداوا» کنم در پنج سال اول بر زندگی من حاکم بود. برای پرهیز از سروکار داشتن با ضایعه اول هفت سال بعد صرف خیزش آفرینش - سه کودک دیگر، یک سازماندهی جدید - آفرینش بسیار با ارزش شد. طی آن سالها، با خود می‌گفتم، کتی مرا عوضی نمی‌کند. کتی مانع فعالیت من نیست. من از عهده‌ی همه چیز برمی‌آیم، یا این طور فکر می‌کردم.
چه ساده‌لوح بودم که فکر می‌کردم داشتن یک کودک معلول که برای همه‌ نیازهایش به دیگران وابسته است، نمی‌تواند تأثیر شگرفی بر زندگی من داشته باشد، حضور کتی، کار روزانه و مراقبت از او به همه تاروپود وجود من نفوذ کرد. ای کاش این [موضوع] را زودتر پذیرفته بودم. حال می‌فهمم که بخشی از تحمل [آن] ضایعه شامل ورود کامل به عرصه تراژدی، شناخت دامنه‌ی آنچه اتفاق افتاده و درک این است که چیزی مهم برای همیشه از دست رفته است.
زمانی ایساک دی‌ِنزِن (13) گفت: «هراندوهی می‌تواند، اگر بتوانید آن را به صورت داستانی در آورید، حادث شود». ما با نوشته هایمان محتوای ضایعه های خود را محترم می‌شماریم. دردمان را شرح می‌دهیم، غلو می‌کنیم، ابراز می‌کنیم، بزرگترین ترسهایمان را تقسیم می‌کنیم. از طریق نوشتن، اجزای غیر منتظره حقیقتی را کشف می‌کنیم که چراغ راه ماست؛ از طریق غم و غصه‌مان با حواس جمع به صورتی حرکت می‌کنیم که به ما اجازه می‌دهد تجربه را درک و آن را در زندگی‌مان دخالت دهیم، نه آن که فقط به صورتی از خود بی خود، مثل هجوم بهمن به اطراف خود، یورش ببریم. دیدگاه ما با تعمق در مسؤولیت صادقانه‌ای که توسط «بایدهای» جامعه آلوده و لکه دار نشده، گسترش پیدا می‌کند. اما درباره زندگی‌مان چشم‌انداز پیدا می‌کنیم.

یادداشتهای روزانه‌ی التیام‌بخش و مقدّس شما

از بای بسم الله شروع کنید. به دفترچه یادداشتی نیاز دارید که هرچه ساده‌تر باشد، بهتر است. یک دفتر یادداشت سیمی با رنگ روشن - مثل همانهایی که در مدرسه داشتید - یا یکی از آن دفترچه‌های انشا با جلد سفید و سیاه مرمرین کافی است. دفترچه یادداشت شما نباید شما را بترساند، جنس آن نباید خیلی اعلا باشد، چون در آن صورت احساس می‌کنید فقط کار و مطلب «نهایی» را می‌توانید در آن بنویسید. شما با نوشته‌های ناخوانا و غلط‌انداز و پرت و پلا، راحت نخواهید بود. به نظر می‌رسد احساس می‌کنید نمی‌توانید لاطائلات بنویسید (همه‌ی ما این‌طور هستیم) یا این‌که نمی‌توانید رجزخوانی و داد و قال کنید (همه‌ی ما این‌طوریم). خیلی دقیق دنبال کلمات خواهید گشت و در این دفترچه یادداشت کلمات شما باید مثل یک جویبار کوهستان، خود به خود جریان پیدا کند. بنابراین، آن را ارزان تمام کنید. اندازه‌ای را انتخاب کنید که احساس می‌کنید برایتان راحت است. من از یک قطع 15×24 سانتی‌متر، یعنی اندازه‌ای استفاده می‌کنم که برای کیف چرمی بزرگم مناسب و می‌توانم هر جا که می‌روم آن را با خود حمل و وقتی فکری به نظرم رسید، آن را یادداشت نمایم.
هر تمرینی در این دفتر، تنها یک نقطه شروع است. از آن احساس فشار نکنید. مهم، نوشتن درباره‌ی عمیق‌ترین افکار و احساساتتان است. اگر یک تمرین این امر را برمی انگیزد، این کار را بکنید. اگر نمی‌کند، رد بشوید. اگر دیدید خود به خود به سراغ تمرینهای خاصی می‌روید، مانعی ندارد. نوشتن درباره‌ی یک موضوع به طور تکراری از زوایای کمی متفاوت، بخش درست روند است. شما ابعاد جدیدی را ایجاد می‌کنید؛ صراحت گفتار را به دست می‌آورید.
همه تمرینها طوری طرح شده که می‌توانید آنها را در کمتر از نیم ساعت بنویسید. لازم نیست به زحمت بیفتید. نوشته‌های کوتاه خیلی به درد می‌خورد: 15 تا 30 دقیقه را در روز به این کار اختصاص دهید. دست و قلم خود را به امان خدا رها کنید. مهم ادامه دادن به نوشتن و بسیار نوشتن است. داشتن یک مکان آرام، جایی که حواستان پرت نشود، برای شما موهبتی است. از عذرهایی؛ مثل «امروز خیلی خسته هستم، خیلی گرفتارم، خیلی فلان، خیلی بهمان،» پرهیز کنید. شعار «دقیقاً این کار را بکن» در اینجا به کار می‌آید. آن را دنبال کنید. هرچه در ذهن دارید، بیرون بریزید.
لازم است وقتی روشهای مختلفی را امتحان می‌کنید، تمرینهایی به دفعات انجام دهید. بعد از «نوشتن» بقیه را تمام خواهید کرد. شما کشف خواهید کرد کدام یک بهترین کارکرد را برایتان دارد. یک اشاره: همیشه با حداکثر سرعتی که برای دستتان میسّر است، بنویسید. شما به دنبال اوّلین افکار هستید. توجهی به هجی یا دستور زبان نکنید. اگر دقیقاً راست نمی‌گویید، نگران نباشید. اگر بخواهید، می‌توانید بعداً آن را ویرایش کنید. نکته این است که شما لحن سانسور نشده خود را روی صفحه منعکس کنید.
این نوشته مال شماست، فقط شما. برای دل و وضع روحی خودتان است. یادداشت روزانه، شفابخش مقدس شماست. قرار نیست علنی و افشا شود.
ما در جشنهای عر ورسمی اعضای خانواده‌ی بسیار گسترده‌مان، یک قاعده داریم تحت عنوان جیزّه! هر وقت کسی زمزمه کند، «جیزّه» (14) ما معنی آن را دقیقاً می‌فهمیم. «(برای چیزی مثل میگو). خانواده کنار بکشد» شما هم در یادداشت روزانه‌ی خود از اصل «چمن: چیزى را مخفی نکن» استفاده کنید. تحت فشار قرار نگیرید. بعداً ممکن است بخواهید یادداشتهای خود را بسوزانید یا در قسمتهایی از آن، کسی را که دوست دارید، یا احتمالاً همه را، شریک کنید؛ اما الآن فقط برای خود شماست. نوشته را مثل مجسمه‌ای تصور کنید که می‌خواهید آن را از با ارزش‌ترین سنگهای زندگی‌تان خلق کنید.

برای عظمت ضایعه‌تان اهمیت قایل شوید

شما داستانی برای نقل کردن دارید - داستانی بسیار با اهمیت، داستانی که هسته‌ی مرکزی وجود شما را تشکیل می‌دهد. موضوعی است که قلب شما را پاره پاره کرده و آن حکایتی از زیبایی است، زیرا قلب شما نمی‌توانست بدون آن‌که اول دوست بدارد با از دست دادن چیزی که دوست داشته‌اید، جریحه‌دار شود. حالا زمان شروع اهمیت قایل شدن برای داستان شماست. دوستی یادداشتی برای من فرستاد که در آن فقط نوشته بود: «آدمهای شیرین عقل خوشبختند، چون نور و روشنایی را جذب می‌کنند.» هنگام نوشتن این را به یاد داشته باشید.
همه عوامل حواس پرتی - تلفن، بچه‌ها، تلویزیون خود را کنار بگذارید. یک شمع یا یک فنجان چای در کنار خود قرار دهید. یک جای امن و راحت انتخاب کنید، در یک وضعیت راحت بنشینید. برای پاک کردن ذهن و آرامش اعصاب خود، چند دقیقه‌ای را صرف تنفسی عمیق کنید. برای شروع باید تمرکز داشته و همه ترسهای خود را دور بریزید. کار خود را شروع کنید!

تمرین: نقطه عطف

بعضی حوادث در لحظه خاصی اتفاق می‌افتد: تصادف اتومبیل، تشخیصی اچ آی وی، نوزاد مرده. بعضی به مرور زمان رخ می‌دهد: به هم خوردن یک ازدواج، بیماری مزمن، ورشکستگی، مقاطعی هست که در می‌یابید زندگی‌تان برای همیشه تغییر خواهد کرد: کِی به شما تلفن شد، تشخیص پزشکی، از خطر جستن؟ اهمیت پیش آگهی چه موقع درک شد؟ چه موقع ناتوانی در رفع مشکل خویشاوندی به وضوح روشن شد؟ به آن زمان و مکان بازگردید. بسیار مشکل به نظر می‌رسد. امّا از همان جاست که باید شروع کنیم. شکسپیر (15) گفت: «اندوه خود را بیان کنید». این کاری است که ما می‌کنیم. صحنه را مجسم کنید. کجا بودید؟ چه لباسی به تن داشتید؟ چه کس دیگری آنجا بود؟ محیط چطور به نظر می‌رسید؟ چه احساسی داشتید؟ چه کردید؟ ترس کی شروع شد؟ آیا کسی باعث نا امیدی شما شد؟ چه کسی؟ چگونه؟ همه جزئیات را بنویسید. بگذارید دستتان نه ذهنتان راهنمای شما باشد. دقیق باشید. سعی به کامل بودن نکنید. هرچقدر دوست دارید منفی‌باف، خشمگین، مأیوس، سرخورده، کفری، عُنُق، انزجارآور، کراهت‌انگیز و ناامید کننده باشید. چیزی را مخفی نکنید (چمن). با (به یاد می‌آورم که ...) شروع کنید. دست خود را برای پانزده دقیقه فعال نگاه دارید. فریاد بزنید، مانعی ندارد. عالی است. اشک ریختن، احساسات فروخورده ما را آزاد می‌کند. اشک آن احساسات را به سطح زندگی ما می‌آورد و اجازه می‌دهد بیرون ریخته شود. آنها آبهایی شفا بخش‌اند؛ ضمن گریستن، بنویسید. شما به جهش خود تن در داده‌اید. نوشتن یادداشتهای مهم روزانه خود را شروع کرده‌اید. شما شجاع هستید. ماجراجویی جدید خود را جشن بگیرید و فردا باز بنویسید.

پی‌نوشت‌ها:

1- ISABELL ALLENDE , Paula
2- Rockies
3- ELK Mountain
4- Janet’s Hut
5- Capitol Peak
6- Aspen
7- Mount Zirkel
8- Steamboat Springs
9- Gore and Ten – Mile Ranges
10- Geoff
11- David
12- Maze
13- Isak Dinesen
14- در متن FHB rule مخفف Family Hold Back بوده، به معنای افراد خانواده کنار بکشند یا دست نزنند و ما در ترجمه فارسی به عنوان یک اسم رمز آن را جیزه نوشته‌ایم. م.
15- Shakespeare

منبع مقاله :
زیمرمان، سوزان؛ (1389)، نگارش درمانی، ترجمه‌ی حسین نیر، مشهد: انتشارات آستان قدس رضوی، چاپ اول